پیشنوشت اول: کم کم، پیر میشویم! شاید هنوز، سنمان آنقدر کم باشد که پیرشدن در نظرمان، آنقدرها هم به چشم نیاید، اما که میتوانداین حقیقت را کتمان کند که در این سالها، به قدر هزاران سال پیر شدهایم! پیشنوشت دوم: برای من و نسل من، فوتبال، از زمانی شروع شد که تحولات دنیای مدرن، آن را تا سر حد مرگ زیبا کرده بود! درست از زمانی که رئالمادرید نخستین قهرمانی …
مطالعه بیشتر »حلقهی برادری – نقدی خام، بر آنچه میگذرد.
به نام خداوندی که به ذاتِ دلها، آگاهست! مقدمه آنچه در پی میآید، گوشهای است از حقایقی که در بطن جامعهای کوچک اما به شدت پایبند به اصول فرهنگی خودش میگذرد! به گمانم، پس از یهود، هیچ گروهی در دنیا تا این اندازه به اصول خویش پیابند نبودهاند و تا این حد در جهت اعتلا و انحصاریکردن آن نکوشیدهاند! چنین برداشتی، ماحصل دمخور بودن با جمع کثیری از افراد این …
مطالعه بیشتر »سایهیِ هیچ!
آخرین باری که راجع به رشتهام چیزی نوشتم، به خیلی وقت پیش باز میگردد! حالا و بعد تجربه کردن خیلی از اتفاقات گونهگون در این مسیر، حس کردم گفتن چند چیز ساده اما فراموششده بد نباشد! داستان پزشک شدن هر کسی از یک جایی در زندگیاش آغاز میشود! برای برخی، پزشک شدن یک آرزوی دیرینه و یادگار دوران خردسالی است، برای برخی اما یک اجبار از جانب دیگران است و …
مطالعه بیشتر »آرام، مثلِ ردِ محوِ بیکسی
آرام است! درست مثل دفعهی پیش! آن روز که برای اولین بار دیدمش، پشت دخل مغازهاش ایستاده بود و داشت حساب و کتاب دخل و خرجش را میکرد! یک مرد تنها! فکر نمیکنم ازدواج کرده باشد یا حتی کسی در زندگیاش باشد! نه حلقهای به دست دارد، نه مدام سرش در موبایلش است و نه حتی، چشمانش برق میزند! قدی متوسط، صورتی کشیده، موهای پرپشت اما غالبا بهم ریخته با …
مطالعه بیشتر »زمان میگذرد…
چند روزی است که پایم را از خوابگاه بیرون نگذاشتهام! چند شب پیش، با احمد شام خوردم و حسابی از چیزهای مختلف تعریف کردیم و خندیدیم! فردا صبحش، زنگ زد و گفت گلو دردش بدتر شده و اندکی تب دارد! هنوز خبری از او نگرفتهام اما برایش آرزوی سلامتی دارم! همفلتیهایم قصد ترک محل ندارند و گفتهاند تا حقمان را ندهید پایمان را از این خرابشده بیرون نمیگذاریم! چند روز …
مطالعه بیشتر »انجیرِ مردهیِ خانهیِ مادربزرگ
درست یادم نمیآید اولین بار که سعی کردم وصیتنامهای بنویسم، کی و کجا بود؟ شاید بعد از دیدن یک فیلم غمانگیز، یا از دست دادن عزیزی بوده باشد! اما احتمالا باید خیلی خیلی بچه بوده باشم! یادم است اولین دفتر خاطراتی که خریدم، دومین یا سومین خاطرهاش، یک وصیتنامه بلند و بالا بود که در آن، دوچرخهام را به کسی بخشیدهبودم! آن روزها، آن دوچرخه، تمام زندگی من بود! و …
مطالعه بیشتر »خوشبختی | HAPPINESS
وبسایت علی مولوی | Ali Molavi عشق | Love عشق | Love پینوشت: تو، آخرین بار، کی احساس خوشبختی کردی؟
مطالعه بیشتر »ترس | FEAR
وبسایت علی مولوی | Ali Molavi تنهایی | Loneliness ناامیدی | Despair پینوشت: تو، از چه میهراسی؟
مطالعه بیشتر »(9) برای مهدی!
سلام، خواستم اینبار، گفتگویهای بیسر و تهمان، شکل جدیدی به خودش بگیرد! خواستم، اینبار، خطاب به تو، در جمع همهی آنانی که من و تو را میشناسند، حرفهایی را بزنم، برای تو، برای زندگیات و به احترام نان و نمکی با هم خوردهایم! دوباره سلام، امیدوارم حالت خوب باشد رفیق! شاید اکنون که این حرفها را میخوانی، روی صندلی چند میلیون دلاریات لمیده باشی و به قسمت بعدی مافیا فکر …
مطالعه بیشتر »خدایان!
دوباره، نگهبان دانشکده عوض شده است! و این یعنی شروع مصائبی تکراری! دوباره، هر روز صبح باید جواب پس بدهیم که به خداوندی خدا، ما همان دانشجویان همیشگی هستیم، تنها پیراهنمان عوض شده است، ریشمان را قدری کوتاه کردهایم یا گرفتگی صدایمان از سرما خوردنمان است! اما این چیزها، دیگر اذیتمان نمیکند! دیگر عادت کردهایم به جواب پس دادن به هرکسی! به هر کسی که اندکی قدرت دارد، یا به …
مطالعه بیشتر »