پیشنوشت خیلی خیلی خوشبو:مثل همیشه، هرآنچه در ادامه خواهد آمد، صرفا جنبهی طنز خواهد داشت و نه نگارنده حوصلهی بحثهای بیخود را دارد و نه خواننده خیال نظر دادن. پس بدون سوگیری و یا فکر کردن به این که چقدر این نگارنده، بینزاکت تشریف دارد، بخوانید؛ شاید درس عبرتی شد برای صغری و کبری! همهچیز از آنجایی شروع شد که ما به عنوان خوششانسترین روتیشن تاریخ جهان، وارد اولین و …
مطالعه بیشتر »علیرضا
و عشق…
گاهی خیال میکنم بگذار یک بارِ دیگر بگردم و بگردم و بگردم و جوابی برای سوالِ همیشگیام پیدا کنم:زندگی چیست؟ و باز، دوباره و دوباره و دوباره، به این چند کلمه میرسم! حرفهای ساده اما عمیقی از زبان ق. امینپور که روحِ حیات را دوباره و دوباره به تصویر میکشد: و قاف، حرفِ آخرِ عشق است؛آنجا که نام کوچک منآغاز میشود! و اینگونه، زندگی، آغازیدن میگیرد… تقدیم به چشمهایت!
مطالعه بیشتر »از نامهها (3)
نامهی شمارهی بیست و سه: به آن هستهیِ آلوسیاهِ بیمعرفت! آلوسیاهِ بیمعرفت، سلام؛ اگر برایت سوال است که چرا تو را آلوسیاه میخوانم وقتی فقط یک هستهی کوچک هستی و خبری از آن گوشتهیِ برشتهیِ ترششیرینِ دور و برت نیست، باید بگویم، دارم هندوانه زیر بغلت میگذارم مگر کمتر خراش نثار آن مریِ بیچارهِ من کنی و سر راه، دو سه تا پیغام هم به این و آن برسانی. آلوسیاهِ …
مطالعه بیشتر »نوشابه، این مایهی حیات!
تمام داستان از وقتی شروع شد که ما عادت کردیم که از میان تمام خواستنیها، آخر سر به یک چیزی در آن میان، عادت کنیم. آن اوایل، به دوغ پناه میبردیم. بعد فهمیدیم، چه تفاوتی است میان دوغ و یک ورق دیازپام وقتی قرار است سر کلاسهایمان خوب خوب بخوابیم و به لالاییِ نازِ اساتید معززمان گوش دهیم. کم کم دوزاریمان افتاد که این خوابهای پیدرپی، کم کم از ما …
مطالعه بیشتر »از چیزها. (2)
(1) آنموقعها که بچهتر از فرم بچگیِ امروزم بودم، چیزی اگر چشمم را میگرفت، بیدرنگ به یادداشت کوتاهی روی دیوار اتاق تبدیل میشد. بعدها با فروپاشی آرمانهای آن اتاق و تبدیل شدنش به یک انباریِ نمور و بعد هم، نابودیِ کاملش، مجبور شدم تمام یادداشتها را جمع کنم. خیلیها، سرنوشتی بهتر از سطلِ زباله، نصیبشان نشد. اما بعضیها، برایم مهمتر از آن بودند که از خیرشان بگذرم. در بین تمام …
مطالعه بیشتر »برای چشمهایت (2)
برای من، همیشه، نوشتن از بهترین لحظات زندگی، سختترین کار دنیا بوده است. چرا که هیچ واژهای، توانِ به تصویر کشیدنِ عمق زیبایی، لذت و عشق نهفته در این لحظات را ندارد: alireza hashemazar · من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت از در درآمدی و من از خود به در شدمگفتی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوستصاحب خبر …
مطالعه بیشتر »رازِ آتش!
alireza hashemazar · رازِ آتش! لبانتبه ظرافتِ شعرشهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکندکه جاندارِ غارنشین از آن سود میجویدتا به صورتِ انسان درآید. و گونههایتبا دو شیارِ مورّب،که غرورِ تو را هدایت میکنند وسرنوشتِ مراکه شب را تحمل کردهامبیآنکه به انتظارِ صبحمسلح بوده باشم،و بکارتی سربلند رااز روسبیخانههای دادوستدسربهمُهر بازآوردهام. هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم! □ و چشمانت رازِ آتش …
مطالعه بیشتر »از نامهها (2)
نامه شمارهی بیست و دو: به محمد، رفیقِ گرمابه و گلستانم. کتیجان، سلام به موهای قشنگت؛ از کجای قصه شروع کنم؟ از روز اول مدرسه که اصلا یادم نیست یا کلاس پنجم و آن لجبازیهای بچگانه سر یک امتحانِ ریاضی کذایی؟ از دوم راهنمایی و کشیدهی آب نکشیدهی نمازخانهی آزمایش یا فوتبال، فوتبال و باز هم فوتبال؟ از چه بگویم، رفیقِ شفیقِ بدترین روزهایِ زندگی، بهترین روزهایِ زندگی و خلاصه، …
مطالعه بیشتر »برای چشمهایت (1)
تو راآنقدر میسرایمتا محو شودهر چه واژه و من استو تنهاتو بمانی وخورشید و نور!(+) آسمان از تو سخن میگوید و خورشید، تلولوِ طلایی رنگِ گیسوانِ تو را به دامن زمینِ دلانگیز، میسپارد؛ صبحگاهان، نسیم، شمیم نگاهت را به هر پرستویِ عاشق ارزانی میدارد و چکاوک، در اوج تمنا، نامت را سر هر کویِ و برزن، به نغمه میخواند. خواب، بهانهای است برای دوباره بوییدنت و خیال، دنیایی برای در …
مطالعه بیشتر »در پهندشتِ خداوندی.
خیال میکنم باید چیزی بنویسم. باید بگذارم کلمات راه خودشان را از چشمانِ خوابالودم به این کاغذهای کهنه پیدا کنند. باید کوتاه بیایم. جنگی در کار نیست. هر چه هست، هر چه بود، هر چه خواهد بود، نسیمی دلنشین است در پهندشتِ خداوندی. باید بگذرم، از تمامِ کتابفروشیهای شهر. این چیزها در هیچکتابی پیدا نمیشوند. یک حسِ نابِ خوابِ بعدِ از غذا در پنجشنبهترین جمعهی سال. «باد نامِ کسانِ مرا …
مطالعه بیشتر »