نامهی شمارهی بیست و چهار: به آن مهدیِ اهلِ کاوار که بودنش، به از نبودنش است! سلام و دو صد سلام خدمتِ یارِ غارِ روزهایِ گمشده، مَش مهدیِ کاوارزاده از قضا، داستان از آن جایی شروع شد که من و تو، نمیدانم چی توی سرمان خورده بود که تصمیم گرفتیم طرحِ رفاقتی باهم بریزیم. و اصلا راستش را بخواهی، وجه تمایز این رفاقت، همین است. که نمیدانیم کی، چطور و …
مطالعه بیشتر »علیرضا
این رنجِ دوستداشتنی.
از آخرین روزهایی که رنجِ تاولهایِ بزرگِ کفِ پاهایم را به جان میخریدم تا کالری کالری، انرژی صرفِ راههایِ همیشه آسفالتِ خیابانهایِ شهر کنم، زمانِ زیاد میگذرد. آن روزها، برایم وزن و چاقی و اینچیزها، هیچ اهمیتی نداشت. سلامتی، اهمیتی نداشت. میدویدم، میدویم و باز هم میدویدم، بیآنکه هدفی داشته باشم. آن موقعها، مهم، خودِ ذاتِ دویدن بود و توپی که گهگاه، مهمانِ پاهایم میشد. آن دویدنها، آن بیثمر دویدنها، …
مطالعه بیشتر »از چیزها. (2)
پیشنوشت:اگر مدتِ زیادی باشد که به اینجا سر میزنید (که غیر ممکن است چرا که کلا عمر این محفل به کمی بیشتر از یک سال هم نمیرسد)، حتما متوجه شدهاید که سوگیری و قضاوت شخصی برایِ من تا چه حد امر پیشپاافتاده و مبرهنی است به نحوی که محوایِ بخشِ زیادی از مطالبِ به نگارش درآمده، صرفا نقدی تند و تیز به شرایطِ موجود یا از دست رفته است. (این …
مطالعه بیشتر »برای چشمهایت (6)
از دل افروزترین روزِ جهان،خاطره ای با من هست.به شما ارزانی :سحری بود و هنوز،گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.گل یاس،عشق در جان هوا ریخته بود.من به دیدار سحر می رفتمنفسم با نفس یاس درآمیخته بود .*می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : «های !بسرای ای دل شیدا، بسرای .این دل افروزترین روز جهان را بنگر !تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !آسمان، یاس، سحر، …
مطالعه بیشتر »برای چشمهایت (5)
این موجودِ دوپایِ همیشه مغرور به کارهای نکردهی خویش، این همیشه نالان از سر و ضعِ دنیایِ دونِ خود، این همیشه در تب و تابّ رفتن به سویِ قلهها، آخر روزی، جایی، شده باشد به قدرِ ثانیهای، از همه چیز میبرد و به دنبالِ گوشهای دنج، برای خستگیهایِ بیانتهایش میگردد. همین است که هر کداممان را باید با لنگری پولادین، به گوشهی نازکِ زندگی آویزان کرد. باید چیزی باشد، کسی …
مطالعه بیشتر »از روزگارِ مردگان.
پرسههای شبانهام را به گشت و گذاری در تاریخ ملتم تقلیل میدهم. درد شخصیام در دریایی از خونِ ملتم غرق میشود و جایش را به انبوهی از حزنِ بیپایانِ مردمانی میدهد که مرگ را، غایتِ خویش میبینند. زندگی، بیآنکه اعتنایی به نگاهِ ملتمسانهام بیاندازد، راهِ سردِ مرگ را در پیش میگیرد و در آغوشَ نیستی، حیاتِ خویش را قربانی ریشههای تنومندِ حماقت میکند. صدایی نیست. آوازی نیست. درد است که …
مطالعه بیشتر »از ناگفتهها.
گاهی مثل امروز، گوشیِ چندمیلیون دلاریم را برمیدارم، بعد عینِ اینکه در سواحلِ قناری آفتاب گرفته باشم و از فرطِ برنزگی، باد در غبغب انداخته باشم، همان تک و توک کانال باقی مانده در تگرامم را چک میکنم! گاهی میشود مثل امروز که یکی دو اتفاق پشت سر هم، سلسلهای تشکیل میدهند در نکوهش بهاصطلاح زندگیای که برایمان ساختهاند! ناگهان، با نوشتهای از امیرسامان روبرو میشوم در نکوهش سرمایهداری حاکم …
مطالعه بیشتر »برایِ چشمهایت (4)
گاهی خیال میکنم، دارم خواب میبینم! خواب میبینم که مهرباندلی چون تو، در کنار من، قدم از قدم برمیدارد و تاریکی شبها را با فروغ چشمانش، از هم میدرد! گاهی باور نمیکنم که در بیداریام! چشمهایم را با دستانی سرد، سخت میمالم تا از این خوابِ دوست داشتنی برخیزم! اما، خوابی درکار نیست! هر آنچه میبینم، واقعیت است! یک واقعیتِ زیبا! یک پردهی نقاشی از دوستداشتنیترین بوسههای عالم! چهرهی زیبای …
مطالعه بیشتر »مادرِ معنویِ نظمِ ایران | پادگانِ چمران (آپدیت آخر)
پیشنوشت:مثل همیشه، هرآنچه در ادامه خواهد آمد، صرفا جنبهی طنز خواهد داشت و نه نگارنده حوصلهی بحثهای بیخود را دارد و نه خواننده خیال نظر دادن. پس بدون سوگیری و یا فکر کردن به این که چقدر این نگارنده، بینزاکت تشریف دارد، بخوانید؛ شاید درس عبرتی شد برای صغری و کبری! داستان ما و این بخش، یک قصهی تکراری است! قصهی پسرکی بازیگوش که از دست ناظم مدرسه فراری است و حالا یکی پیدا شده است که گوشش را بیچاند! البته …
مطالعه بیشتر »برای چشمهایت (3)
زیبایی، مفهوم مییابد و نفس، عمق میگیرد، برای صعودی که هیچ نزولی، غروبش را به تماشا نخواهد نشست… زمین، جوانه میزند و درخت، معنا را با تمامیتِ دلنشین خود، در سراپردهی آسمان، نقاشی میکند… سبزیِ آب و روشناییِ آتش، درهممیآمیزد و گلی، زاده میشود… پرندهای چشم به جهان میگشاید و عقابی، برای نوشیدنِ جرعه جرعه روحِ آفتاب، اوج میگیرد… نوزادی، فغانِ شادی سر میدهد و لبخندِ مادر را، بدرقهی راه …
مطالعه بیشتر »