(2) سناریو، خیلی پیچیده نیست! چند سال پیش- که موبایل، آن بلای دانشسوز بود و استفاده از کاغذبازیهای مرسومِ بیمارستانی، یک شعفی خاصی در چهرهیِ مسئولینِ پیشانیپینهبسته بیمارستان ایجاد میکرد- یک شیر ناپاکخوردهای سعی کرده است با راهاندازی دستگاههای ارسال پارازیت، خطوطِ تلفن را مخدوش کند- البته اینطور که شنیدهایم؛ در هر حال، مقصود این است که پارت بزرگی از بیمارستان، عملا در سکوتِ خبری است و هیچ راه ارتباطی …
مطالعه بیشتر »آرشیو ماهانه: فوریه 2021
از روزمرگیها: درگذر، درگذر…
خیال میکنم، از برخی جهات، به بنبست رسیدهام؛ و این، انگار، اقتضایِ سنم است؛ شایدد هم، مثلِ سابق، ادامهیِ یک داستانِ تکراری. در میانههایِ بیست و سه سالگی- که مطابقِ انتظارِ پیشین، هیچ چیزِ قابلِ تقدیری نبوده و نیست- کتابهایی را میخوانم که باید در هجدهسالگی میخواندم؛ کارهایی را میکنم که عبث میدانم و خود این فکر، بیهوده و بیریشهترین فکر ممکن است؛ به چیزهایی میاندیشم که میدانم هیچ ارزشی …
مطالعه بیشتر »برای چشمهایت. (9)
گاهی یک شعرِ خوب، تمامِ حرفِ آدمِ است در این زندگیِ گلگون: من را نگاه کن که دلم شعلهور شودبگذار در من این هیجان بیشتر شود قلبم هنوز زیر غزل لرزههای توستبگذار تا بلرزد و زیر و زبر شود من سعدیام اگر تو گلستان من شویمن مولوی سماع تو برپا اگر شود من حافظم اگر تو نگاهم کنی اگرشیراز چشمهای تو پر شور و شر شود «ترسم که اشک در غم ما …
مطالعه بیشتر »از روزمرگیها: در بابِ روزمرگیها.
خیال میکنم، نوشتن از بدیهیترین رفتارهایِ آدمی در بطنِ حوادثِ مهم روزگار که انگار چشمِ و گوشِ مردم به روی رفتارهایِ احمقانهشان را میبندد، بهترین خدمتی باشد که به خودم کرده باشم. تا بوده، من، برای خود نوشتهام. بیهیچ چشمداشتی. نه انتظارِ فیدبکی وجود داشته است و نه انتظارِ معاشرتی دوسویه در بابِ درستی یا نادرستیِ آنچه من میاندیشم. اینگونه، به نظر، این اندیشیدن، در کنارِ نااندیشههایی که در قالبِ …
مطالعه بیشتر »از روزمرگیها: در بابِ رنگ و بو!
در نالههای پیشین، از این گفتم که چقدر، چیزهایِ قدیمی، رنگ و بویِ خاکگرفتهای برای روزگاران سپریشدهیِ پدرها و مادرهایمان هستند. حالا اما، خیال میکنم، این احمقانهترین تشبیهِ تاریخ است. اساسا، چرا باید گذشتهیِ بیرنگ، برای منی که هیچ تجربهیِ آشکاری از آن نداشتهام، تا این حد مهم و حیرتانگیز باشد. در این مجال، حتی مفهموم سادهزیستی نیز رنگ و بوی سابق را میبازد و در بطنی جدید، ویژگیهایِ دنیایِ …
مطالعه بیشتر »از روزمرگیها: یک تضادِ ساده.
ماجرا، بس ساده است.! قدیمی شدن چیزهایی که سابقا، رنگ و بوی حیاطِ زندگیِ پدرها و مادرهایمان بودهاند و حالا، یکی پیدا میشود، زبالهدانِ تاریخ را زیر و رو میکند و برگ برندهیِ دنیایِ امروزش را از میانِ چدن و پلاستیک، نجات میدهد. مثلا، همین پنجشش سال پیش بود؛ اگر در یک کافهای، ظرفِ چدنی پیش رویت میگذاشتند، احتمالا با اکراهِ تمام، دست به غذا میبردی اما حالا، کلاس (!) …
مطالعه بیشتر »از روزمرگیها: دیگر دستم به نوشتن نمیرود.
این روزها کمتر مینویسم؛ یا شاید، به قدر قبل؛ اما در ذهن، بر لوحی خسته از جبر روزگار! این روزها، چیزهایی هست که مثل گذشته آزارم میدهد! مثل همیشه، روحم را میخراشد، خودش را به در و دیوارِ همیشگی ذهن میکوبد و بعد در افقِ خستهیِ انسانیت، محو میشود. چیزهایی هست! چیزهایی هست که هیچ پایانی بر آنها نیست! چیزهایی که هرچند، از درون، شادی تو را فراگیرد، باز هم …
مطالعه بیشتر »برای چشمهایت. (8)
بس که لبریزم از «تو»… میخواهم بدوم در میان صحراها، سر بکوبم به سنگ کوهستان، تن بکوبم به موج دریاها، من به پایان دگر نیندیشم! که همین دوست داشتن زیباست… «فروغ ف.»
مطالعه بیشتر »