برای من، همیشه، نوشتن از بهترین لحظات زندگی، سختترین کار دنیا بوده است. چرا که هیچ واژهای، توانِ به تصویر کشیدنِ عمق زیبایی، لذت و عشق نهفته در این لحظات را ندارد: alireza hashemazar · من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت از در درآمدی و من از خود به در شدمگفتی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوستصاحب خبر …
مطالعه بیشتر »آرشیو ماهانه: جولای 2020
رازِ آتش!
alireza hashemazar · رازِ آتش! لبانتبه ظرافتِ شعرشهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکندکه جاندارِ غارنشین از آن سود میجویدتا به صورتِ انسان درآید. و گونههایتبا دو شیارِ مورّب،که غرورِ تو را هدایت میکنند وسرنوشتِ مراکه شب را تحمل کردهامبیآنکه به انتظارِ صبحمسلح بوده باشم،و بکارتی سربلند رااز روسبیخانههای دادوستدسربهمُهر بازآوردهام. هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم! □ و چشمانت رازِ آتش …
مطالعه بیشتر »از نامهها (2)
نامه شمارهی بیست و دو: به محمد، رفیقِ گرمابه و گلستانم. کتیجان، سلام به موهای قشنگت؛ از کجای قصه شروع کنم؟ از روز اول مدرسه که اصلا یادم نیست یا کلاس پنجم و آن لجبازیهای بچگانه سر یک امتحانِ ریاضی کذایی؟ از دوم راهنمایی و کشیدهی آب نکشیدهی نمازخانهی آزمایش یا فوتبال، فوتبال و باز هم فوتبال؟ از چه بگویم، رفیقِ شفیقِ بدترین روزهایِ زندگی، بهترین روزهایِ زندگی و خلاصه، …
مطالعه بیشتر »برای چشمهایت (1)
تو راآنقدر میسرایمتا محو شودهر چه واژه و من استو تنهاتو بمانی وخورشید و نور!(+) آسمان از تو سخن میگوید و خورشید، تلولوِ طلایی رنگِ گیسوانِ تو را به دامن زمینِ دلانگیز، میسپارد؛ صبحگاهان، نسیم، شمیم نگاهت را به هر پرستویِ عاشق ارزانی میدارد و چکاوک، در اوج تمنا، نامت را سر هر کویِ و برزن، به نغمه میخواند. خواب، بهانهای است برای دوباره بوییدنت و خیال، دنیایی برای در …
مطالعه بیشتر »در پهندشتِ خداوندی.
خیال میکنم باید چیزی بنویسم. باید بگذارم کلمات راه خودشان را از چشمانِ خوابالودم به این کاغذهای کهنه پیدا کنند. باید کوتاه بیایم. جنگی در کار نیست. هر چه هست، هر چه بود، هر چه خواهد بود، نسیمی دلنشین است در پهندشتِ خداوندی. باید بگذرم، از تمامِ کتابفروشیهای شهر. این چیزها در هیچکتابی پیدا نمیشوند. یک حسِ نابِ خوابِ بعدِ از غذا در پنجشنبهترین جمعهی سال. «باد نامِ کسانِ مرا …
مطالعه بیشتر »(20) در بابِ تنهایی.
چند خط زیر، بخشی از کامنتی بود که امروز خواندم و ادامه، جوابِ من به آن که خیال کردم بهتر است به شکل پستی کامل، منتشر شود: مسئله من همین تنهایی. این تنهایی که، علیرضا، این تنهایی همیشه با انسان بوده و هست و خواهد بود و جزوی از وجود ماست بعضی وقتها زیادی رخ نشون میده و حس بدی به ادم میده. تنهایی- نه همونی که توگفتی- اینکه تو …
مطالعه بیشتر »از نامهها (1)
پیشنوشت:اخیرا، بیشتر، نامه مینویسم. برای هرکسی که خیال کنم هنوز آنقدرها حال و حوصله دارد که چند خطی بخواند. بعضیها لطف میکنند و جواب میدهند و بعضیها بیتفاوت از کنار حرفها میگذرند. بعضی نامهها، سرنوشتشان، آن سطل زبالهی باسابقهی ویندوز است و الباقی هم باید حالا حالاها در آبنمک خیس بخورند تا گیرندههایشان، خواندن و نوشتن یاد بگیرند. نامه شمارهی بیست و یک: نخستین نامه به طاهای عزیز پسرخالهی عزیزم؛ …
مطالعه بیشتر »به احترام لبخند.
همیشه معتقد بودم، هیچ انسانی، تصادفی، در مسیر زندگی ما قرار نگرفته است. هیچ انسانی، بر حسب اتفاق، دوستِ ما یا دوستِ دوستِ ما نشده است. در هر اتفاقی، چیزی است که انتظار ما را میکشد. هر آدمی، داستانی است منتظر خواندهشدن و هر رویداد، درختی تنومند در مسیر زندگی که سالیان سال است، انتظار آمدن ما را میکشد. در این بین، بعضیها، پررنگتر، به خاطر میمانند. گاهی به ناچار …
مطالعه بیشتر »سه فریم از زندگی.
قبلا و در مجالی کوتاه، داستان فیلم ندیدنهایم را تعریف کردهام. (+) حالا حس میکنم وقتی آدم خیلی فیلم نمیبیند، حتی ابلهانهترین چیزها هم به نظرش جذاب است. از طرفی فاقد سلیقه خواهد بود و به صرف شنیدن اوصاف یک فیلم از دوست یا منقدی، ترغیب میشود که فیلم را ببیند. خیال میکنم، خوبی این جور فیلم ندیدن، لااقل این باشد که در کنار داستان هر فیلم، قصهای برای تعریف …
مطالعه بیشتر »که آفتاب بیاید…
Amir Chamani · رضا براهنی ـ که آفتاب بیاید، نیامد.mp3 نیامد،شتاب کردمکه آفتاب بیاید،نیامد.دویدم از پیِ دیوانهایکه گیسوانِ بلوطش را به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش میریختکه آفتاب بیاید،نیامد.به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتمکه تا نوشته بخوانند،که آفتاب بیاید،نیامد.چو گرگ زوزه کشیدمچو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدمشبانه روز دریدمدریدمکه آفتاب بیاید،نیامد.چه عهدِ شومِ غریبی!زمانه صاحبِ سگ، من سگشچو راندم از درِ خانهز پشت بامِ وفاداریدرون خانه …
مطالعه بیشتر »