دوست داری در آینده چه کاره بشوی؟ توی خواب همش برای هِلِیلِه که یک گوشهای آرام و دنج بود با صدای بلند گریه میکنم. دلم برای حرف زدن با غلام که به خاطر هلیله همش توی آمادهباش است تنگ شده، آقای نجفپور مهربان. توی دنیا چه شغلی است که خوابهای خراب آدم را خوب کند؟ برادم موالو میگوید: داداشی آرمیچر بزرگی هست که کرهی توپ جهان را میچرخاند. موالو بچهی …
مطالعه بیشتر »آرشیو ماهانه: مارس 2020
جنوبگان.
دو روز است که مداوم، میبارد. رنگ خورشید را ندیدهام. مدام، از پشت پنجره، ضرب آهنگ زیبای قطرات باران را روی پشتبام همسایههایی که هیچوقت نخواهم شناخت، تماشا میکنم. انگار که منتظر کسی یا چیزی باشم. اما فقط، انگار. در اعماق وجودم، آگاهی عجیبی از پوچ بودن این انتظار میگوید. جایم را عوض میکنم. لپتاپ را از شارژ بیرون میآورم و قصد دارم آنقدر بنویسم تا همه چیز، خاموش شود. …
مطالعه بیشتر »(16) چقدر ابتذال!
امروز، بعد ازینکه کلی در هجو زندگی و فکرهای خرچنگ قورباغهام درازگویی کردم، سری به وبلاگهایی زدم که عادت دارم چکشان کنم! در این میان، یک چیزی حسابی اذیتم میکرد: «چقدر ابتذال!» البته شاید از دید من؛ و یا شاید روی این عبارت به سمت خودم باشد! در واقع این عبارت، تنها چیزی بود که به خاطرم رسید و نمیدانم در این میان، این منم که دچار این ابتذال در …
مطالعه بیشتر »اَلا هذا آوَخ…
پیشنوشت: هیچکدام از پنج بخش زیر، چیزی برای عرضه ندارند! صرفا قلمفرساییِ بیمحتوایی است در نکوهش خویش! شاید همین یک قطعه از م. نامجو، خود حدیث مفصلی باشد ازین مجمل! (1) این روزها دوباره دارم به مهاجرت فکر میکنم! هرچند، هیچوقت عمیقا بهدنبال کوچیدن نبودهام، اما این روزها، به طرز عجیبی دوباره دارم به رفتن از این مملکت فکر میکنم! حجم اتفاقات غیرمترقبهای که حتی در همین روزهای ابتدایی سال …
مطالعه بیشتر »(15) بیا از مرگ بگوییم! – بخش دوم
پینوشت: تو همین بیست و چهار ساعت گذشته، بارها و بارها چیزهایی نوشتهام و بعد همه را پاک کردهام! نمیدانم این وضع تا کی ادامه پیدا میکند اما عادت دارم به این چیزها! حرفهایی که در دقیقهی اول خاصیت انتشار دارند اما هرچه بیشتر روی کاغذ میآیند، بیشتر از قبل از آنها فرار میکنم و کمتر دوست دارم کسی جز خودم به آنها واقف باشد چرا که به شددت جنبهی …
مطالعه بیشتر »(14) بیا از مرگ بگوییم! – بخش نخست
چشمانم دو دو میزند! صدای بخاری، سکوت فضا را برایم به موسیقی ناهمگونی از بدبیاری و تلخی مبدل میسازد! این کیبورد لعنتی، آنقدر بالاست که شانههایم را به در میآورد! میخواهم جایم را عوض کنم! . . . جای جدیدم، حس حالی دیگر دارد! همین چند دقیقهپیش، مشتی مهمان برایمان امده است! من، اما، جدا افتاده از جمع، در مسکنی دیگر به سر میبرم! دور و برم، پر است از …
مطالعه بیشتر »(13) خودکشی
از نظر من، مرگ، یک فرایند طبیعی غیرقابل اجتناب با تمام تعاریف مرسومی است که سالها در قالب شعار، با آنها روبرو شدهایم! یک مسیر رفتنی که دیر یا زود، سرنوشت ما خواهد بود! گریه کردن برای رفتگان، نوعی تخلیهی عاطفی برای فرار از تخریبشدن توسط بخشی از هورمونهاست تا باز، فردا، انرژی کافی برای بیدار شدن و راه رفتن داشته باشیم! گریستن، نوعی سمزدایی خارقالعاده برای فرار از ترسی …
مطالعه بیشتر »یک دلباختگی عجیب به رفتن!
یک جور حس عدم تعلق! چیزی شبیه به بیگانگی! یک ناهنجاری ناتمام با تمام اجزای فیزیکی اطراف که اخیرا، روح یافته و در قالب اوهامی محو متجلی میشوند و مرا به سوی خویش فرا میخوانند! نوعی حس غریبگی! غریبگی ناشی از عدم تعلق! به افراد، به اشیاء، به تمام اجزا! طرز عجیبی از زندگی در میان اصوات بیآنکه چیزی بشنوی! صحبت کردن، بیآنکه چیزی بگویی! چشمانی باز، بیآنکه چیزی ببینی! …
مطالعه بیشتر »چیزی برای گفتن نمانده است…
(12) اندکی توجه، قدری محبت و ذرهای جایگاه!
پیشنوشت: چند خط زیر، مثل همیشه، محصول بیدارخوابیهای پایانناپذیری است که به طرز وحشتناکی ریتم زندگیام را بهم ریختهاست! ایدهی اولیه، اما، بعد از خواندن چند خطی از چند نفر از همکلاسیها، شکل گرفت! بسیار پیشآمده است که در جمعی، یا حتی در مکالمات دو نفرهی خود، با افرادی برخورد کردهایم که دائما از خود و دستاورهای خود و حتی بعضا، خانوادهشان به طرز عجیبی تعریف میکنند! حتی گاهی، خودمان، …
مطالعه بیشتر »