پیشنوشت:
سفر هشت روزهی من به لار، آنقدر آکنده از اتفاقات ریز و درشت بود که دلم نمیآید هیچ کدام را به دست فراموشی بسپارم. سلسله نوشتههایِ «لارستان»، اما، تلاش مذبوحانهای است برای به تصویر کشیدن حجم زیبایی و لطافتی که این شهر و مردمانش را در برگرفته است. کوششی که به هیچ وجه، حق مطلب را ادا نخواهد کرد اما خاطراتم را در بستری قدرتمندتر از ذهن فراموشکار من، جاودانه خواهد کرد.
دوست دارم در اولین برگ از خاطرات هشت روزهام، از گرمای عجیب و حرم دلنشین لار بگویم. راستش را بخواهید، آنقدر من را ترساندند که خیال میکردم داریم به جنگ اژدهایی چیزی میرویم. یک گرمای 40-50 درجهایِ کشنده که میشود با آن بساط تخممرغسوسیس خوابگاهپز را به راه انداخت و دلی در گرمای بیسابقهی خورشید درآورد. اما حقیقت، چیز دیگری بود. نه آنقدر گرم که من انتظارش را داشتم و همه وعدهی زیارتش را داده بودند و نه آنقدر خنک که بخواهی هر ساعتی از روز را صرف گشت و گذار در شهر کنی.
هرچند تفاوت دمایی حتی در مسیر شیراز-لار هم حس میشد و از جایی به بعد، تاریکی آسمان هم گرم و سوزان بود، اما گرمای لار، برای من، چیز دیگری بود. مثل ترکیبِ بینظیر حُرم سونای خشک میمانست با رطوبت اتاقی پر از بخار آب. نه آنقدر جذاب که بخواهی زیر آفتاب لیلی بزنی و نه آنقدر زننده که از دستش عاصی شوی. اما دوست داشتنی بود. حالا این وسط یا من چیزی توی سرم خورده که از آن گرمای سی و چند درجهای لذت بردهام یا بخت با من یار بوده و آن چند روز، بهشت لار محسوب میشده و یا کلا حق با من است و باید به صدق گفتار من ایمان بیاورید.
در وصف روزهایش باید بگویم، فقط سنترالهای پرقدرت چارهی کار است. خورشید، به قدر یک توالت رفتن امانت میدهد اما بیشتر از آن، شرمندهام. خیس عرق میشوی و حمام لازم. برای همین است که میتوانی ساعت سه صبح، یک کبابی تر و تازه پیدا کنی. یا ساعت هفت عصر، تازه مردم جرئت میکنند به بازار بروند. چون همه چیز در اینجا، شبخیز است. روزها در نظر مردم، قتلگاهِ بیرحمی است که جز خشکی دهان هیچ ندارد. اما شبهای لار، چیز دیگری بود.
شب، با تمام تنهاییِ غریبانهاش، همان روزِ دلانگیری است که انتظارش را میکشیدیم؛ شلوغ، جذاب، غالبا خنک، گاهی گرم و در کل، زیبا. با آسمانی که مملو از ستارگانی است، پرفروغ. حاشیه منیری یا پرسه زدن توی جادهی دور و درازی با تمِ موسیقیایی چند دههی اخیر در کنار دوستان دلنشینی که رنج هرچیزی را سهل میکنند، طعم دلانگیزی بود که نظیرش در هیچکجای دنیا پیدا نمیشود.
نیمشبهای زیبای لار، در کنار آسمان غریبی که هرچه در آن، به دنبال چند صورت فلکی گشتم، اثری از آنها نیافتم، بدجوری توی دلم جا باز کردهاند. اما بیشک، همنشینی عزیزانم در این مدت، رنگ و لعاب ویژهای به تک تک ثانیهها بخشیده که در مجالی دیگر، مفصل، از آنها و زیباییهایشان خواهم نوشت.
القصه، اگر بخواهم جمع و جور بگویم، لار، از جهت هوایِ دلنشینش، همانظور که هر لاریِ شیرپاکخوردهای میگوید، گرم است. خیلی هم گرم. اما گرمایش، برای من، دلنشین بود. زیبا بود. عمیق بود و بوی زندگی میداد. چیزی نبود که ریشهات را بسوزاند. آفتابی بود دلنشین که روییدن در سایه پر فروغش، لذتی دوچندان داشت.
فلذا، اوصیکم بالزیارتِ لارستان!
سلام آقایِ دکتر🙋🏻♀️
راستش را بخواهید ،لار بسیار عجیب است و مردمانش از خودش غریب تر!
اکثریت برای همه چیزش غر میزنند و دل خوشی از شهرشان ندارند اما به صورت باورنکردنی قربان صدقه ی شهرشان میروند!
در کل فکر میکنم لار چیزی میان خیلی خوب و خیلی بد است ؛هر کسی نظری دارد.
ولی با این تفاسیر اگر شما لاری میشدید ،شاید این جمله را زیاد استفاده میکردید:
«قربون لار و تُنْبِ (همان تمب فارسی)لار »
سلام کوکبِ عزیز :))
باید اقرار کنم چقدر خوش حالم که به اینجا سری زدین. بسی مایه مباهاته.
اما در باب لار، باید بگم شهر زیبایی دارید. به دید من، خیلی زیبا. البته مکان ها به خودی خود، بیاحساس هستند و این وجود آدمهاست که به لحظههای معمولی، رنگ و لعاب ویژهای میبخشه و اونها رو واسه ما خاص میکنه.
لار هم مثل هر شهر و کشور دیگهای، ازین قضیه مستثنا نیست. وجود انسانهای فوق العاده ای مثل خود شما که هر ثانیهای رو با لبخندی از ته دل پیوند میزنند، میتونه هر آدمی رو در حداقلیترین شکل ممکن، دلبستهی جا و مکانی کنه.
اتفاقا یکی از حسرت های این چند روز، این بود که چرا سعی بیشتری واسه یادگیری زبان لاری نکردم و دست خالی برگشتم.
ولی علارغم وجود این مسئله، باید بگم، قربون لار و آدمهای باصفاش و تنب لار :))
شاد باشید مثل همیشه. :))
سلام علیرضا جان .از سوغاتی های شهر لار مخصوصا از خروس لاری برامون اگر تونستی بنویس . ممنون
سلام زهرا.
هرچند سعادت زیارت این موجود دلانگیز نصیبم نشد :)) اما چیزهایی دیدیم، بس گفتنی.
( Me and road ( spacialy not asphalt
Story that never ends
.
.
.
:)) شاید همین، شاید عمیق تر.
یک احساس تعلق ذهنی به سرزمینی که زادگاه من نیست اما خاکش، آدمیزاد رو برای همیشه به خودش وابسته میکنه.