لبخند، چیز نایابی است. نایاب که نه، تقریبا محال. محال از این جهت که دیگر مشکلات، امانمان را بریده، طاقتمان طاق شده و ترجیح میدهیم گوشهای بنشینیم و در خودمان مچاله شویم تا اینکه در جمع باشیم و با شوخیها و خندهها، پابهپای بقیه، زندگی را بگذرانیم.
«او»، اما، از جنس دیگری است. طلایی نایاب در بحر غمها. آدمی دلخوش به اکسیژنی که هر دم مینوشد، غذایی که نوش جان میکند و سلامی که تحویل چهرهی مغموم آدمها میدهد. باید اعتراف کنم که در تمام این سالها، هیچ کس را به اندازهی او سرزنده و شاداب ندیدهام.
ریز جثه و ظریف، با چهرهی بشاش و روشن، موهایی که نیمی از صورتش را میپوشاند با خالِ زیبایی بر گونهی چپ. لبانی نازک و چشمانی که طنازیاش، هوش از سر میپراند.
اما در کنار این زیباییهای خداداد، لبخندش، چیز دیگری است. لبخندی که هیچگاه از لبانش جدا نمیشود. مرا یاد قولی میاندازد از کسی که نامش را در خاطر ندارم: «برخی شاد به دنیا میآیند و برخی غمگین.» و او در میان تمامِ مغمومان، شاد زیستن را انتخاب کرده است.
محبت، اما، ویژگیِ دیگر اوست. محبتی که ریشه در روح بلندش دارد و قلبی تپنده به کوچکیِ گنجشکک روی بامِ خانهی مادربزرگ، اما، عمیق و فراغبال در دنیای نامهربانیها.
معاشرت با او، بهترین اتفاق این روزهای زندگی است و طعم این همنشینی، تا ابد، به خاطرم خواهد ماند.
نمیدانم این حرفها را میخواند یا نه. اما اگر روزی خواند، کاش بداند که «او»، عزیزترینِ آدمهای زندگیام است.
..::هوالرفیق::..
چون تو جانان منی، جان بی تو خرّم کی شود؟! / عطار
تنها یک چیز را از تو بیشتر دوست دارم؛ اینکه تو را دوست دارم.
چقدر این متن تون با این شعر حافظ همخونی داره :.
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
اگر دشنام فرمائی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نمیدانم که این انحنای کوچک چه قدرتی دارد !
ولی این را میدانم که ممکن است
در قلب کسی آشوبی به پا کند
که بیا و ببین ..
.
چه آشوب دلنشینیست لبخند :)))))))))
چه توصیف زیبایی بود شهرزاد. 🙂
هوا را از من بگیر خندهات را نه!
نان را از من بگیر، اگر میخواهی
هوا را از من بگیر، اما
خندهات را نه
گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را که میکاری
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سرریز میکند
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو میزاید
از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی
اما خندهات که رها میشود
و پروازکنان در آسمان مرا میجوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم میگشاید
عشق من، خنده تو
در تاریکترین لحظهها میشکند
و اگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است
بخند، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته
خنده تو، در پاییز
در کناره دریا
موج کفآلودهاش را
باید برافروزد،
و در بهاران، عشق من
خنده ات را میخواهم
چون گلی که در انتظارش بودم
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ خیابانهای جزیره،
بر این پسر بچه کمرو
که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه که پاهایم میروند و باز میگردند
نان را، هوا را
روشنی را، بهار را
از من بگیر
اما خندهات را هرگز!
تا چشم از دنیا نبندم:))))
پابلو نرودا
زیبا زیبا!