نامه شمارهی بیست و دو: به محمد، رفیقِ گرمابه و گلستانم.
کتیجان، سلام به موهای قشنگت؛
از کجای قصه شروع کنم؟ از روز اول مدرسه که اصلا یادم نیست یا کلاس پنجم و آن لجبازیهای بچگانه سر یک امتحانِ ریاضی کذایی؟ از دوم راهنمایی و کشیدهی آب نکشیدهی نمازخانهی آزمایش یا فوتبال، فوتبال و باز هم فوتبال؟ از چه بگویم، رفیقِ شفیقِ بدترین روزهایِ زندگی، بهترین روزهایِ زندگی و خلاصه، پایِ ثابتِ روزگارِ خوش و ناخوشِ گذشته؟
راستش را بخواهی، رفاقت ما از آنهایی است که اصلا یادم نمیآید اولین دیدارمان چگونه بود. انگار که در تمام این شانزده سالِ رفاقت، میشناختمت. از همان روز اول، از همان ثانیهیِ اول، از همان روز نخستی که احتمالا سر چیزی دعوا کردهایم، یا شاید فقط اسم یکدیگر را شنیدهایم و بعد خیال کردیم عجب! خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند.
حالا شانزده سال از رفاقتمان میگذرد و ما تنها، هفتهای سه بار با یک مکالمهی دوستانه از هم پذیرایی میکنیم:
– چطوری کتی؟ زندهای؟
+ هاااا زندهام.
– متاسفم واسه جامعهی بشری!
+ خودمم!
و بعد میرود تا هفتهای دیگر و مکالمهای دیگر. میدانی، شاید رفاقت ما هیچ وقت رنگ و بوی گل لاله به نشانهی «خیلی دمت گرم رفیقِ شفیق» پیدا نکرد، اما همین بد و بیراههایی که نثار هم میکنیم، برایام از هر چیزی دوستانهتر و صمیمیتر است.
انگار، این خودش یک مرحلهی غایی از رفاقت است. یک مرحلهای که در آن باید سر کچل و قد و قوارهات را با لفظ کتیسرعتی کتیسرعتی درهم بیامیزم تا ارادتم را نثار موهای فرت کرده باشم.
کتیِ روزگار، خواستم بگویم هرچند زندگی، بعد از آن کنکور کذایی جوری همه چیز را رقم زد که تو در آن سر دنیا باشی و من در این سر دنیا، اما هیچ وقت یادم نمیرود، یادم نمیرود تمام آن سالنهای مامطیعِ شش عصر با بروبچِ ناقصالعقلمان و تمام کیک نوشابههایی که خوردیم تا انرژیمان نیافتد.
یادم نمیرود آن برنامه چیدنهای لالیگاوارت برای مدرسه و در نهایت، اردنگی استالین (552) و عصبانیتت از دست این موجود را.
یادم نمیرود آن داوودزیییییی گفتنهای سر کلاس مستر سبیل و بعد دعوت ناخودآگاهت به دفتر و طرفداریام از تو در برابر استالین را.
یادم نمیرود تمام این خاطرات خوب گذشته را.
هیچ وقت از یاد نخواهم برد که تو باهوشترین ریاضیدان کلاسمان بودی ولی چگونه دست سرنوشت از تو یک داروساز ساخت.
تو، بهترین خندههای کلاس را داشتی اما تلخی روزگار تا مدتی آنچنان خودش را به تو چسباند که گویی دست بردار نبود.
یادم نمیرود، آن موهای وزت را که حالا دیگر نشانهی چندانی ازشان نمانده است.
یادم نمیرود آن بلند بلند فکر کردنهایت برای یک مثبت قرمز و مستمری که دیگر خیال جمع، بیست بیست میشد.
نه، هیچ وقت یادم نخواهد رفت. چرا باید فراموش کنم؟ اینها، نه فقط خاطرات من، که بخشی از وجود من هستند. تو، با تمام پستیها و بلندیهای پیشانی کشیده و آن دماغ پهنات، آن چشمهای ریز و آن ساقهای دوندهات، بهترین وینگری بودی که تاریخ سالنهای مامطیع و شهدا به خود دیده است.
یک پرسپولیسی دوآتشه که از قضا رئالی است و خودش را لایق ترکیب اصلی میداند نه یک نیمکت نشین صرف.
میدانی رفیق، اصلا همینچیزهاست که تو را خاص میکند. همین که میدانی وقتی میگویم فلان بازیکنِ احمق، کند است، دقیقا منظورم چیست.
همین که میدانم وقتی میگویی رونالدو با آن همه کفش و توپ طلا باید بیاید وردستت بایستد و لاییزدن را از تو یاد بگیرد، دقیقا داری از کجای دلت حرف میزنی.
آری، رفیقِ شفیقِ آن روزها و اینروزها و روزهای آینده، مبادا خنده روزی از زندگیات رخت بربندد.
من و تو، در آن آزمایشگاه کذایی طبقهی اول، آنقدر به ریش معلم علوم خندیدهایم که حالا این سختیهای روزگار، برایمان شوخیِ مضحکی بیش نباشد.
آن قدر مارش جامجهانی 1998 را اجرا کردهایم، آنقدر با چوب عصاهای عوضِ بزرگ، سر کلاس ساز نقاره زدهایم و رقصیدهایم که هیچ گوجهباغیِ سرعتیای هم نتواند مچمان را بگیرد.
آنقدر در خیابانها، قدم زدهایم، آنقدر گیمنت رفتهایم، که دیگر ندانیم غم چیست.
آنقدر بشین پاشو و پامرغی رفتهایم که حرفهای زمبه برایمان به خنده منجر شود نه حساب بردن از یک فسیل متحرک.
آری رفیقِ شفیق، هرچه بگویم از تو و خودم و روزگاری که سر کردیم، بازهم کم است.
اما خواستم این نامهای باشد کوتاه، به احترام تمام خاطراتِ زیبایی که باهم ساختیم و امید دارم، تا ابد، در ذهنت بماند و یاد این رفیقِ بیشعورت را هیچوقت از یاد نبری.
حالا من که تحفهای نیستم اما از همنی تریبونِ بیمحتوایم، برایت بهترینها را چه در زمین، چه بیرون زمین آرزو میکنم.
غمت نباشد اگر روزگار نگذاشت وینگری شوی تیزپا، حتی اجازه نداد مربی شوی و یا حتی نداد برنامهی لیگِ ترشیخیارشوری خودمان را هم بریزی.
غمت نباشد کتی. اینها هیچکدامشان مهم نیست. مهم این است که تو، تنها یادگارِ روزگارِ خوش گذشتهای و تمام خاطراتِ خوب گذشته، با شوخیها و خوبیهایِ تو تعریف میشود.
خدا برای جامعهی جهانی حفظت کند.
ارادتمندت، هاشم
بیست و هشتم تیرماه نود و نه
- استالین: از مدیران بنام مدارس ما.
- مستر سبیل: از دبیران بنام شیمی ما.
- زمبه: از دبیران بنام امادگی و دفاعی ما.
- کتی سرعتی: عنوانی واقعی که به دلیل سرعت بالای کتی به او داده شده بود.
- عوضِ بزرگ: متضادِ عوضِ تپل. از دوستانِ با معرفتِ ما.
- گوجه باغی: از معاونین بنام مدرسه ما.
توی تمام مدت خوندن نامه به لبخند پت و پهن روی صورتم بود…با اینکه من نه کتی میشناسم نه کتی نه هیچکدوم از افراد مذکور در نامه ولی چیزی که توی نامه باعث شد یه حس خیلی خوب ازش بگیرم همین رفاقتی بود که ازش حرف زدی و من خیلی براش احترام قائلم بین همه روابط ادم ها رفاقت یه چیز دیگه است تو شاید هیچ وقت نتونی توی هیچ کدوم از روابط اون قدر خود واقعیت باشی که جلوی رفیقت هستی همینه که به نظرم حد والای رابطه دو نفر رفیق شدن اوناست…رفیق پایه ی همه ی دیونه بازی ها،ناراحتی ها،خنده ها،همه روزها هست به شرط اینکه “رفیق” باشه..پایدار باشید:)))
سلام
باهات تا حدی موافقم. طعم رفاقت و رنگ و بوی ویژه اش، همیشه یک چیز دیگه است. در واقع هر نوع رابطه ای که بتونه نوعی از رفاقت رو در دل خودش جای بده، رابطه ی پایدار و دوست داشتنی تری واهد بود. گاه اون دو نفر صرفا دوتا همکار هستن با یک رابطه ی کاری و گاهی عاشق و معشوق. اما اگر رفاقت هم چاشنی این رابطه ها باشه تا اون “خود واقعی بودن”ی که ازش حرف زدی تحقق پیدا کنه، طبعا خیلی داستان شیرین تر خواهد بود.
سراسر حس خوب!
ممنونم.
هَر آدمی به جز عشق یه رفیق نیاز داره،
که جلویِ اون خودش باشه…
حَتّی وقتایی که برایِ خانوادتم خود واقعیت نیستی…
هَمون رفیقی که
عزیزم گفتنایِ پر از ریا رو ول میکنه،
هَمون رفیقی که اگه یه روز ازت خبری نشه،به همه فَک و فامیلت زنگ میزنه میگه،
کجاست این یارِ ما…
هَمون رفیقی که،
میفهمه پول زیادی همرات نَداری،
اِصرار نمیکنه بریم رستوران،
یِـ دست میزنه پشتِ شونه ای و میگه فلافل بزنیم…
هَمون رفیقی که پای به پای دل شکستنت،
دلش میشکنه و به جایِ دلداری الکی،
همرات گریه میکنه!
هَمون رفیقی که کمیاب شده…
امّا همه ما یکیشو داریم،حتّی گاهی ِعشق هم جاشونو نمیگیره..
اتفاقا رفیقتون خیلی جذاب و بامزه است مخصوصا موهاش
در این که شکی نیست. :))