این روزها کمتر مینویسم؛ یا شاید، به قدر قبل؛ اما در ذهن، بر لوحی خسته از جبر روزگار!
این روزها، چیزهایی هست که مثل گذشته آزارم میدهد! مثل همیشه، روحم را میخراشد، خودش را به در و دیوارِ همیشگی ذهن میکوبد و بعد در افقِ خستهیِ انسانیت، محو میشود.
چیزهایی هست! چیزهایی هست که هیچ پایانی بر آنها نیست!
چیزهایی که هرچند، از درون، شادی تو را فراگیرد، باز هم آزارِ روح است و رنجِ تن!
هنوز، هر شب، سرِ آن چهارراهِ همیشگی، پسرکی گل میفروشد؛
هنوز، دستفروشِ همشگیِ میدانِ نمازی، عروسکهایِ بدقوارهاش را به امیدِ ما، در طبق اخلاص، حراج میکند؛
هنوز، سرمایِ استخوانسوزِ نارفیقیِ بعضی، خنجری در قلبِ آدمیزاد است؛
و هنوز، فرار از چشمانِ برندهیِ برخی، بر سلامهایِ سمیِ صبحگاهیشان، ارجحیت داد!
زندگی، بر مدارِ سابقِ ناسازگاری، در چرخش است!
همین است!
همین است!
این عالم، به انسان و انسانیتِ مبتذلِ ما، هیچ احتیاجی ندارد!
مرگ، تمام شئونِ اجتماعیمان را در بر گرفته است!
آخرین رگههایِ دوستی و معاشرتهای صمیمانه، در بطنِ قهوههایِ تلخِ کافههایِ گران و در آرزوی شکستنِ قرنطینههای شبانه، به مرگ میانجامد!
دولت، نابخردانهتر از قبل، قلبِ ضعیفِ هستی را نشانه میرود و مرگ را، یگانه علتِ دوری از مرگ میداند!
آن ملعونِ ناپیدا، روزانه، چکیدهیِ جانِ هزارانمان را میگیرد و آب از آب تکان نمیخورد!
افسوس، دیگر قوت روز و شبهایِ سردِ زمستانمان شده است و اندوه، نقلِ هر مجلسِ شادیمان!
و در این میانه، من، دیگر، دستم به نوشتن، نمیرود…
در روزگاری که فریاد شنیده نمیشود …
👌👌👌👌👌👌👌👌 هعی