خیال میکنم، نوشتن از بدیهیترین رفتارهایِ آدمی در بطنِ حوادثِ مهم روزگار که انگار چشمِ و گوشِ مردم به روی رفتارهایِ احمقانهشان را میبندد، بهترین خدمتی باشد که به خودم کرده باشم.
تا بوده، من، برای خود نوشتهام. بیهیچ چشمداشتی. نه انتظارِ فیدبکی وجود داشته است و نه انتظارِ معاشرتی دوسویه در بابِ درستی یا نادرستیِ آنچه من میاندیشم.
اینگونه، به نظر، این اندیشیدن، در کنارِ نااندیشههایی که در قالبِ افکاری پر زرق و برق اما تهی، خودشان را بزرگتر از وجودِ خودِ من جلوه میدهند، کم کم، به سانِ گردویِ مغزپوکی که آب، بلایِ جانش میشود، سر به نیست میشوند و رشدِ آدمی، همان چیزی که هر سایتِ تولیدِ محتوایی وعدهاش را میدهد، اتفاق میافتد.
حالا که دارم از این نوشتهها فرار میکنم، به یادِ یکی دو جملهیِ قدیمی افتادهام؛ هرچند، ربطِ چندانی به کلیت ماجرا ندارند اما بیاغراق، نقش بزرگی در جهتگیریهایی من در سالیان اخیر داشتهاند:
بیشتر آنچه در یک دانشگاه، علم نامیده میشود را با یک کارت کتابخانه چند دلاری هم میتوانی به دست بیاوری!
هر کسی، چیزی برای یاد دادن به تو دارد؛ حتی احمقترینِ احمقها!