خیال میکنم، از برخی جهات، به بنبست رسیدهام؛ و این، انگار، اقتضایِ سنم است؛ شایدد هم، مثلِ سابق، ادامهیِ یک داستانِ تکراری.
در میانههایِ بیست و سه سالگی- که مطابقِ انتظارِ پیشین، هیچ چیزِ قابلِ تقدیری نبوده و نیست- کتابهایی را میخوانم که باید در هجدهسالگی میخواندم؛ کارهایی را میکنم که عبث میدانم و خود این فکر، بیهوده و بیریشهترین فکر ممکن است؛ به چیزهایی میاندیشم که میدانم هیچ ارزشی نه روی کاغذ و نه در میدانِ زندگی ندارند؛ موسیقیِ مبتذل، تمامِ ذهنم را پر کرده است و سازم- که سابقا، راهی برای فرار از خشمِ آفتاب و نامهربانیِ مهتاب بوده است- در گوشهای خاک میخورد.
هر تلاشی برای فرار از این باتلاقِ بیثمرِ روبه سویِ ناکجاآباد، به قولِ نامجو، با یک پیادهرویِ کوتاه تا سر کوچه به تَلی از آرزوهای فراموشگشته مبدل میگردد.
نه بیمارستان، چیزی برای عرضه دارد و نه خیابانهایِ بیانتهایِ شیراز.
یک سیستم معیوب، ذهنت را استثمار میکند و بعد، آفتابِ سوزانِ پیادهروهایِ کثیفِ شهر، مرگ را برایت آرزو میکند.
«درگذر، درگذر، آسمانی پیدا نیست؛ احتمالا، احتمالا، قهرمانی در کار نیست» و بعد دوباره ریتمِ تکراریِ خیالات.
به آسمان نگاه کن.
به ابر ها
ابرهایی که می گذرند.
هعی، هعی…